باقیمانده

برای هر چیز زکاتی است و زکات علم نشر دادن آن است.

باقیمانده

برای هر چیز زکاتی است و زکات علم نشر دادن آن است.

جاده مانده است و من و این سر باقیمانده
رمقی نیست در این پیکر باقیمانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آواره شده،
باز شرمنده‌ام از این سر باقیمانده

سلام بر تو ای استاد ...

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۰۱ ق.ظ

مطلب زیر در باب اخلاق فرماندهان دوران تحریم است:

پرده اول

ترم اول بودم و به قول بروبچ صفری. برای کاری مسخره! (حذف درس از ثبت نام مقدماتی) رفتم پیش استاد راهنما. ایشان باید پایین برگه را امضا می‌کرد. معمولا در دانشگاه استادها برای خودشان پرستیژی کاذب قائل هستند خصوصا در صنعتی اصفهان. (حتی به قدری که بعضی از دانشجویان تهرانی متعجبند!) سلام کردم. همچین تحویلم گرفت که انگار چند سال است که من را از نزدیک می‌شناسد.اولین بار بود که پیش ایشان می‌رفتم. جا خوردم. ما را سال بالایی‌ها آدم حساب نمی‌کردند چه برسد به استادها.

پرده دوم

استاد عزیز رفته بود فرصت مطالعاتی. درس ... فقط و فقط با بیان شیرین او جذاب بود. دو ترمی بود که استاد گرامی دیگری زحمت آن درس را تقبل کرده بودند. وسط ترم بود که استاد گرامی فرمودند که استاد عزیز از فرصت تا هفته آینده برمی‌گردند، آیا می‌خواهید بقیه درس را ایشان ادامه دهند؟ کلاس یکپارچه از خوشحالی و ذوق بله گفتند و هیاهویی شد. تا دیدم دارد خیلی ضایع می‌شود گفتم استاد شما هم بودید خوب بودها!

پرده سوم

هیچ وقت اشک شوق دکتر سر کلاس را یادم نمی‌رود. چقدر جذاب بود خاطره‌هایش، که از خودکفایی می‌گفت. می‌گفت که قرار بود خط تولید کارخانه ... را از خارج وارد کنند به رقم صد میلیارد تومان. (حدود ده سال پیش) کشور برای مدیریت سوخت به این کارخانه نیاز مبرم داشت. می‌گفت که با یک حساب سرانگشتی دیدیم که خرجش از چهار میلیار بالا نمی‌زند. آستین‌هاش را بالا زده بود و یا علی. می‌گفت که موقعی که هواپیما رفت کشور ... دویست نفر رفتند دنبال کارشان. موقع برگشت در هواپیما، هر کسی از دیگری می‌پرسید که چه خریده‌ای. (بازرگان بودند.) صدو نود و نه نفر به مملکتشان خیانت کردند و هر کدام به نحوی تولید مملکت را زمین می‌‌زدند. فقط من رفته بودم خط تولید کارخانه ... را دیده بودم و حالا برگشته بودم تا در مملکتم آن را بسازم.

می‌گفت در انگلیس که درس می‌خواندیم متوجه شدیم نرم‌افزار ... را برای ایرانی‌ها تحریم کرده‌اند. گفتم باید برویم همین نرم‌افزار را یاد بگیریم. می‌گفت که من باور دارم هر یک از شما می‌توانید گوشه‌ای از بار صنعت را بلند کنید. می‌گفت و اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را فشار می‌داد. او "ما می‌توانیم" مجسم بود. چه کسی است نداند که دکتر ... پدر صنعت ... در ایران است.

پرده چهارم

گویا یکی از نیروهای تدارکاتی دانشکده چند وقتی در تمدید قراردادش مشکلی پیش آمده بود. توی راهرو دکتر ... را دیدم که داشت احوالش را جویا می‌شد و می‌گفت چند وقتی نبودی و ... . توی این شلوغی دانشکده، دکتر حواسش بود که نیروی خدماتی دانشکده نیست و مهمتر وسط راهرو با یک آبدارچی خوش و بش می‌کرد. بماند که بعضی از این استادها دانشجوی کلاسشان را هم داخل آدم نمی‌بینند. چقدر خاکی بودنت را دوست دارم.

پرده پنجم


پرده ششم

شنیدم که همسر و فرزندان دکتر عزیز یک سالی هست در یکی از کشورهای خارجی ساکن شده‌اند و ایشان دور از خانواده در ایران و دانشگاه فعالیت علمی و صنعتی‌اش را ادامه می‌دهد. راستی یادم رفت خبر استاد تمام شدن ایشان را بدهم.

پرده هفتم (پرده اصلی)

امروز روز قدس بود. گرمی آفتاب و دهان روزه، آسمان را تیره کرده بود. مراسم هم طول کشیده بود. خیلی از بچه‌های فعال مذهبی دانشگاه برای نماز نتوانستند بمانند. نمازجمعه در زیر سقف آسمان برگزار می‌شد. امام جمعه هم زیاد خلاصه صحبت نکرد. اما بهترین خاطره امروز من، دیدن دکتر بود که با یک چتر سیاه داشت از میدان امام خارج می‌شد (پس از اتمام نمازجمعه). رفتم جلو و با خجالت سلامی و عرض ارادتی کردم. با گرمی همیشگی جواب دادند. خیلی خجالت کشیدم. آخر اصلا مثل ماها سر وصدا و ادعای انقلابی‌گری و مذهبی نداشت و از همه ماها جلو زده بود. بی‌سر و صدا وظایفش را انجام می‌داد. بدون اینکه پستی بگیرد یا دوربینی زندگی او را روایت کند. خدایا چقدر امروز مزد کارهای بدم را خوب دادی.

مهم نیست که دکتر ... اسمش چیست. مهم نیست که تو و من او را بشناسیم. مهم این است که او هست و خدا او را می‌بیند. من و تو نمی‌توانیم قدران او باشیم، فقط خدا می‌تواند او را پاداش دهید و بس. این‌ها را گفتم که در این اوضاع تحریم و تعطیلی یا رکود برخی کارخانه‌ها به خودمان بیاییم تا مثل این فرمانده عزیز که همچون پهلوانی در بی‌نیازی صنعت گام برمی‌دارد، کوشش نماییم. بیخود این نیست که آقا تولید علم را جهاد اکبر (و نه جهاد اصغر) نامیدند(برای دیدن این مطلب کلیک نمایید.). شرمنده‌ام استاد که قلمم گویای وصف تو نیست.

در ضمن این داستان کاملا واقعی است و هیچ بخشی از آن ساخته ذهن نیست. آن‌هایی که فقط از بدی‌های دانشگاه می‌گویند، بدانند همچین انسان‌های نمونه‌ای هم هستند. هنوز بسیجیان بی‌مدعا سخت مشغول جهادند.

حَرامٌ عَلَ? قُلُوبِکُم اَن تَعرِفَ حَلاوَهَ ا?مانِ حَتَّ? تَزهَدَ فِ? الدّن?ا

امام صادق «ع» م?‌فرما?د: تا به دن?ا ب?‌م?ل نشو?د، ش?ر?ن? ا?مان را نخواه?د چش?د. کافی ج2، ص 128

  • محمدمهدی دستگردی

نظرات (۳)

سلام برادر
قشنگ نوشته بود?...
?ا عل?
==================
پاسخ: سلام اخو?. نظر لطفتونه. مهم عمل قشنگ استاده.
سلام
دست شما درد نکنه
ا?ن روزها ا?ن سبک مطلب ها خ?ل? لازم و خوبه
ام?د م? ده به آدم
یکی از دوستان متن زیر را ایمیل زده بود:
سلام
نامه ات {همین متن پست را} را برا? دکتر ... فرستادم،ا?ن چن?ن پاسخ داد:
پسر عز?زم سلام
ممنون از لطف شما
پسرم ام?دوارم طور? بشوم که شرمنده لطف و احساس شما نباشم
سع? م?کنم از ا?ن به بعد بهتر باشم
و ام?دوارم که من و همکارانم شاهد ترب?ت شدگان وفارغ التحص?لان? بهتر از نسل خودمان باش?م و شما از آن دسته باش?د
خدا حافظ و نگهدارشما و ?ک ?ک جمع دوست داشتن? شما باشد
ع?د شما مبارک
======================================
حاشیه: این جمله من را آتش زد: "سع? م?کنم از ا?ن به بعد بهتر باشم"
خدا کند اساتیدمان را ناامید نکنیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی