سرآغاز
به نام آن که جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن ز ف?ضش خاک آدم گشت گلشن
با عرض سلام و تحیت و آرزوی موفقیت. حرفهایم در سینهام موج میزند ولی هنگام گفتن زبانم قفلی سنگین را حمل میکند. احساساتم در قلبم رژه میروند ولی هنگام نوشتن بند میآید. نمیدانم تا به آخر چقدر از آنها را بازگو کنم. نه شاعرم نه ادیب، نه عارفم نه شهید، اگر افتخاری باشد شیدایی است. فراموشم گشته هر ادب و رسمی، قدم برمیدارم نه از روی خواستنها، نه از روی نخواستنها بلکه فقط دلی دارم جستوجوگر، که به خدا امید دارم عاقبت سوی او رهنمون گردد. آغاز راه توکل بوده و هر قدم با تکیه بر او، چه باک از دشمن، از جن و انس، از هوای نفس؛ که بنده رب دارد.
سر آغاز این قصه از حرم رضوی بوده، امید وافر دارم تا به ابد این قصه پر از عنایات و گرهگشاییهای انیس النفوس، حضرت علی بن موسی الرضا - علیه السلام- باشد. حقیر چه دارد، فقیر چه دارد، هیچ، دلی پر از آه فراق. گر برکشد جهانی را بسوزاند، گر خفته دارد دلی را خاکستر کند. کی کند آواره طلب آسایش، کی کند شیدا قصد غیر. آمدم نه به پای خود، که تو آغازگر این قصه بودی. سر سپردم در دست دوست، تا کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
آیا کمک کارى هست که با او فریاد و گریه را طولانى کنم؟ آیا بى تابى هست که چون به خلوت رود در زارى و جزع کمکش کنم؟ آیا چشمى هست که خار فراق در آن خلیده و گریان باشد تا چشم پرخار من نیز یاریش دهد؟ آیا اى پسر احمد بسویت راهى هست تا دیدارت کنم؟
و اما الغرض، چند نکتهای در این وبنوشت ذکر میکنم که انشاءالله تنفع المومنین باشد. کوتاه و مختصر میگویم، و شرح مفصل تو خود بخوان از این حدیث مجمل.
- ۸۹/۰۶/۰۵